loading...
شهر خنده
sodabeh بازدید : 5 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)

پريروز كه پنجشنبه 2 آبان ماه بود ، خواهر ارشدم واسه ي پسرش

كه 29 ام مهرماه تولدش بود ، يه تولد تقريبا" مفصل گرفت و خواهرم و

بچه هاشون و برادرام و بچه هاشون و خاله هام رو دعوت كرد .هم براي

صرف شام و هم تولد مباركي !!! .....خلاصه كه كلي خوش گذشت .

خانم پسر خاله ام هم با امير حسين اومده بود .خيلي ناز شده بود .

دختر ِ خاله وسطي ام آهو به من گفت كه پس سينما چي شد ؟

منتظر زنگت بودم ، فكر ميكردم كه زنگ ميزني . گفتم نه .

من كه هفته ي قبلش كه جشنواره ي كودك تو شهرمون بود بهت گفتم

حالم بده و ممكنه نتونم بيام ....اون هفته رو كسالت داشتم و نميتونستم

از جام تكون بخورم . از يك هفته ي قبلترش كه خونه ي دختر ِ دايي كوچيكه ام

شيدا دعوت داشتيم ، خاله ام كه مامان آهو جون ميشن بهم گفتن كه

من فلان فيلم رو از دمش رد شدم و فلان سينمام آورده ....

منم روحم خبر نداشت كه دختر پرروشون منتظر زنگ منه .

خب البته تا حدودي حق هم داشت . چون من پيشنهاد سينما رو داده بودم و

خانوم امير حسين هم قبول كرده بود از يك ماه پيش و بهم گفته بود كه

براي سينما رفتن و بيرون رفتن با ما ، كلا" پايه است .

خلاصه اون ايام يك هفته پيش و دو هفته پيش گذشت ، بعد پريشب كه

آهو منو ديده بهم ميگه چطور شد چرا تو اين هفته بهم زنگ نزدي ؟

خيلي منتظرت موندم ...منم خيلي خونسرد  بهش

گفتم : من حالم خوب نبود ، بهت كه گفتم كه !!!!!!!!

بعد اونم هيچي نگفت و فقط داشت به حرفاي من گوش ميداد .

گفت خب پس اين هفته سه شنبه بريم سينما .

گفتم باشه . بعد ادامه داد و گفت كه البته راستش من 4 تا 6 بعد از ظهر

نميتونم بيام ، بگذاريم سأنس 6 تا 8 .

منم از خدا خواسته بهش گفتم پس ايندفعه تو بهم زنگ بزن .

اونم گفتش كه باشه . 

چون اون بار من به اون و به همسر پسر خاله ام زنگ زده بودم و سينماها

گفته بودن الان از فلان روز تا بهمان روز جشنواره ي فيلمهاي كودك و نوجوانه 

هيچي خلاصه اون روز به طور كلي سينمامون كنسل شد و بهم خورد .

هر سه نفرمون هم جا خورده بوديم ولي مهم نبود چون دوباره با همديگه

وعده ميگذاشتيم كه بريم با همديگه بيرون .

از اون طرف هم آخر شب من كه داشتم در موردش با خانم پسر خاله ام

حرف ميزدم ؛ ايشون فكر كرده بودن كه جمعه ميريم سينما .

منم گفتم نه عزيزم . من الان با آهو حرف زدم و بهم گفت سه شنبه ي

اين هفته 6 تا 8 .

بعدشم خود آهو بهش گفت كه سه شنبه اين هفته ميريم .

همسر پسر خالمم به من نگاه كرد و با تاييد سرش گفت باشه و از اونجايي

كه خيلي مهربون و خوش برخورده وقتي داشت با خالم اينا ميرفت 

در حالت خداحافظي كردن و خداحافظي گفتن بهم لبخند زد و گفت :

پس ماهرخ جون ايشالله روز سه شنبه همديگه رو ميبينيم .

گفتم اون كه حتما" عزيزم . بله . انشاءالله همديگه رو ميبينيم.

در همين راستا و همون شب و قبلترش پيرو حرفايي كه بالا زده بودم

 به دختر خاله ام گفتم چرا 4 تا 6 نميتوني بيايي ؟ گفت : كلاس دارم .

گفتم : كلاس چي ميري مگه ؟ ...كجا ميري ؟

گفت : كلاس كامپيوتر . گفتم : عه ؟ خب به سلامتي . 

چي چي داري ياد ميگيري ؟

گفت : ويندوز ...گفتم : خب ويندوز با ورژن چند ؟ ويندوز اكس پي ؟؟؟

گفت نه .... windows 7 و اينترنت !

هيچي حالا قرار شد دوشنبه به من يادآوري كنه و بهم زنگ بزنه كه

6 تا 8 سه شنبه بلند شيم بريم سينما .

اينم از اين . من كه به مادرم گفتم : مامانم گفتن چرا 4 تا 6 نميرين ؟

گفتم : آهو كلاس داره .


پي نوشت : همين يه خورده وقت پيش يه آهنگ خيلي قشنگ از فرزاد فرزين

دانلود كردم و در حين گوش دادن و همينطور از بعدش كلي هم لذت بردم .

خدايا شكرت . باري اين آهنگ برام خيلي خاطره انگيزه . چون ورژن آهنگش

 قديميه ولي جديد خونده شده . با باز خواني فرزاد فرزين .

واقعا" از آهنگه لذت بردم . 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 42
  • بازدید کلی : 1,792