loading...
شهر خنده
sodabeh بازدید : 5 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

 دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

امروز نوه خاله ام بهم زنگ زد . بعد از مدتها يك ساعتي تلفني با هم حرف زديم . مينا چهار سال از من كوچيكتره و شباهت ظاهري زيادي به من داره ... يعني هركسي ما دوتا را با هم ببينه فكر مي كنه خواهريم . حالا چرا اينقدر شبيه من شده مال اينه كه پدرش پسر يه خاله اس و مادرش دختر يه خاله ديگه  ... و من شباهت زيادي دارم به خاله اي كه مادربزرگ اين نوه خاله اس ... . توي دوران مجردي با مينا با هم در حد دوستي صميمي بوديم و با هم رفت و اومد داشتيم ٬ با هم قرار مي ذاشتيم مي رفتيم سينما ٬ پارك ٬ گردش ٬ حتي موقعي كه تهران دانشجو بودم هم دعوتش كردم و يه دو روزي اومد تهران و كلي با هم رفتيم گل و گشت . و جالب بود كه توي خوابگاه كه كنار هم راه مي رفتيم همه تعجب مي كردند از اين همه شباهت من و مينا با هم ٬ و مي پرسيدند: خواهرته ؟؟؟  و من لبخند مي زدم و مي گفتم : نه ! نوه خاله امه ...

مينا به رشته هنر علاقه داشت و دانشگاه طراحي صنعتي خوند و بعدشم ازدواج كرد و يه پسر پنج ساله داره و نشسته توي خونه ... حالا ديگه دير به دير هم رو مي بينيم يا چند ماه يه بار تلفني احوالي از هم مي پرسيم ... امروز از يكي ديگه از نوه خاله ها كه ميشه دختر خاله اون حرف زد ... دلم گرفت ... دلم گرفت ... مهناز هم سن منه ... چند روز تفاوت سني داريم ... مهناز خيلي تنهاست ..... خيلي تنها ...... دلم گرفت ... دلم گرفت .... همسر مهناز يه مرد معتاد بود ٬ ازش جدا شد ٬ مهناز دوتا دختر داره ٬ مادر نداره ٬ هيچ پشت و پناهي نداره ٬ خودش كار مي كنه و با دوتا دخترش زندگي مي كنه .......به اضافه هزارتا مشكل ديگه . دلم مي گيره كه چقدر بعضي آدمها زندگي سختي دارند ٬ چقدر بداقبال هستند ٬ چقدر بدشانس هستند ٬ چقدر درد دارند توي زندگيشون ٬ همچين وقتها از خودم خجالت مي كشم ٬ چهره معصوم مهناز جلوي چشممه ... توي تولد چهارده سالگيم جشن گرفته بودم و همه دخترهاي فاميل رو دعوت كرده بودم ... كلي عكس دارم از همه اونا كه از عمق خاطرات كودكي و نوجواني من سر در آوردند و منو نگاه مي كنند ... مامان مهناز اون موقع زنده بود ٬ دخترخاله جوان من كه تومور گرفت و ظرف چند ماه مرد . چادر رنگي به سر دارد و با لبخند به دوربين خيره شده .... اون موقع حتي بچه هاي خواهرم هم زنده بودند ٬ دوتا گلي كه  آب زاينده رود پر پرشون كرد ...

از توي خاطرات نوجواني دست و پا زنان بيرون ميام ... امروز مينا ميگه موهام داره سفيد ميشه ... ميگه داريم پير ميشيم ... راست ميگه ... ياد نانا مي افتم ! آخرين پسر آخرين خاله كه امسال دانشگاه قبول شده ... وقتي هيجده ساله بودم اين نانا فسقلي بود و خاله مدام خونه ما بود و اين نانا را ما بايد بغل مي كرديم و راهش مي برديم و دور خونه مي تابيديم تا اين جناب نانا خوابشون ببره ... بعد كه دعواي فاميلي سر گرفت ديگه هيچوقت با اين قوم و قبيله رفت و آمد نكردم ... نانا اصلا فكر نمي كنه كه اين دختر خاله چقدر اون رو توي بغلش راه برده و براش لالايي گفته تا خوابش ببره ...

هاهاها ... بايد يه لالايي براي اين خاطرات زنده به گور شده بخونم تا به خواب برند ... خوابي ابدي ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 102
  • بازدید سال : 113
  • بازدید کلی : 1,863