گل فروش با یه سبد توی دستش کنار پیاده رو راه میرفت. نزدیک غروب بود و فقط یه گل قرمز توی سبدش باقی مونده بود. دختر و پسری داشتن از کنارش رد میشدن. دختر با عصبانیت راه میرفت و پسر چند قدم عقبتر از اون دنبالش...
-دختر:«چرا داری دنبالم میای؟»
-پسر:«یعنی چی؟ این موقع میخوای تنها بری؟ داره تاریک میشه»
-دختر:«تو چه کاره منی؟ آره می خوام تنها برم دنبالم نیا»
-پسر:«مزخرف نگو»
-دختر:«گفتم که نمی خوام باهات باشم»
-پسر:«تا خونه می رسونمت بعدش هر غلطی خواستی بکن»
-دختر:«می بینی؟ تو حتی بلد نیستی منت کشی کنی»
-پسر:«خب عصبانیم می کنی ... باشه وایسا یه لحظه حرف دارم»
دختر به راهش ادامه میداد. گل فروش جلوی پسر رو گرفت.
-گل فروش:«یه گل براش بخر»
-پسر:«برو بابا حوصله داری»
پسر می خواست از مقابل گل فروش رد بشه اما اون باز جلوشو گرفت.
-گل فروش:«تورو خدا بخر. بخاطر خودت میگم»
-پسر:«بخاطر من یا خودت؟»
-گل فروش:«اگه دو سش داری تو رو به جون اون قسم میدم بخرش»
-پسر:«واسه چی آخه؟»
-گل فروش:« این معجزه میکنه از دست نده. اصلا مجانی ببر ولی ببر»
پسر چند لحظه فکر کرد و نگاهی به دختر که داشت دور میشد انداخت. با تردید گل رو خرید و قدمهاشو تند تر کرد تا بهش برسه. چشمای گل فروش پر از اشک شده بود. زیر لب حرف میزد:«کاش منم اون روز خریده بودم!»
........... دختر و پسر از دور دیده میشدن که کنار هم راه میرفتن و گل توی دست دختر بود. گل فروش نفس بلندی کشید و سرش رو به سمت آسمون کرد:
«خدایا شکرت. امروزم همشو فروختم. یه سبد عشق دیگه نذر فردا...»